بهاره قانع نیا - به خانهی دایی حسین که رسیدم، یک لحظه هم صبر نکردم. انگشت اشارهام را روی شاسی زنگ گذاشتم و تا جایی که قدرت داشتم فشارش دادم.
حس غریبی داشتم، حس در پوست خود نگنجیدن! حس پرواز!
مدتها بود دایی را ندیده بودم و حالا برای دیدنش بیقرار بودم، آنقدر که دوست داشتم همهی بیقراریهایم را سر شاسی زنگ بینوا خالی کنم.
دوباره شاسی را فشار دادم و منتظر ماندم در باز شود. داییحسین طبیعتگرد بود و بیشتر روزها و شبهای زندگیاش را در دل طبیعت سپری میکرد.
شاسی زنگ را برای دفعه سوم فشار دادم و زیر لب گفتم: «ای بابا، پس چرا درو باز نمیکنه؟!»
و شاسی زنگ را محکمتر از ۳ دفعهی قبل فشار دادم.
انگار دایی قصد نداشت در را باز کند.
- نکنه آیفون قطع شده؟!
گوشی همراهم را درآوردم و با فرض اینکه زنگ آیفونشان خراب است، شمارهی داییحسین را گرفتم.
صدای یکنواخت بوق انتظار توی گوشم پیچید.
-ای بابا، چرا جواب نمیده؟
نگران شدم. تشویش آمد سراغم.
انگار یکی توی دلم طبل میزد. آخرینبار همین نیم ساعت قبل با دایی صحبت کرده بودم. حالش خوب بود و از صدایش مثل همیشه سرزندگی میبارید.
گفت خانه است و دارد کتابخانهاش را مرتب میکند. وقتی شنید میخواهم به دیدارش بروم، ذوق کرد و قول داد تا من برسم سریع ۲ تا کیک فنجانی مخصوص بپزد، اما حالا نه در را باز میکند، نه تلفنش را جواب میدهد.
سعی کردم خودم را آرام کنم: «شاید دایی رفته دوش بگیره!»
هیجان و خوشحالی اولیهام داشت کمکم تبدیل میشد به اضطراب و کلافگی. حالتی داشتم بین همهی حالتهای ممکن و ناممکن.
ناگهان در باز شد و خانمی همراه بچهاش از ساختمان بیرون آمد.
سریع رفتم سمتشان. سلام کردم و گفتم: «ببخشید من خواهرزادهی آقای جبرانی هستم. خانم همسایه با تعجب سرتاپایم را نگاه کرد، اما بچهاش لبخند زد و جواب سلامم را داد.
خانم همسایه با لحن سردی گفت: «ببخشید، من چنین کسی رو نمیشناسم!» و در را محکم بست. از رفتار بیمهرش وارفتم.
پسر کوچک خانم همسایه با تعجب گفت: «مااامااان! چهطور آقای جبرانی رو نمیشناسی؟! همون آقای مهربونی که طبقهی هفتم زندگی میکنه، همون آقایی که هفتهی قبل باغچه رو گلکاری کرد، همون آقایی که گفت روزهای تعطیل میره طبیعت زبالهها و پلاستیکها رو جمع میکنه.»
از اینکه بچهی به این کوچکی داییحسین من را اینقدر زیبا توصیف کرد خوشحال شدم. خانم همسایه کمی فکر کرد. بعد انگار تازه دایی را یادش آمده باشد گفت: «آها! بله، ببخشید. متوجه شدم آقای جبرانی کدام همسایهی ما هستند. شرمنده من خیلی فامیلها در خاطرم نمیماند.» و سریع کلید انداخت و در را برایم باز کرد.
پسرک گفت: «اما من همسایهها را خوب میشناسم. تازه چندبار دایی شما برای من داستانهای جالبی از مادر زمین تعریف کرده و بارها با حرفهایش دستم را گرفته و از لابهلای ماشینها و موتورها، از ترافیک و شلوغی آدمها، از دود اگزوزها و از آلودگی گازهای گلخانهای نجاتم داده و به کوه و صحرا برده است، به دشت و دمن، به جاهای بکر و دیدنی، به آبشارها، به بالای مزرعهی گلها.»
با مهربانی دستی سر پسرککشیدم.
پسر جوری آشنا نگاهم کرد که انگار داییحسین من به نوعی دایی او هم هست. خداحافظی کردم و وارد حیاط مجتمع شدم.
نزدیک آسانسور که رسیدم، دایی را دیدم که داشت نفسزنان از پلهها پایین میآمد. تا مرا دید، نشست لبهی پله و گفت: «آخ ببخشید علیجان! برق ساختمان قطع شده بود، آیفون کار نمیکرد، اما شانسی از پنجره دیدم پشت در ایستادی. خواستم سریع بیام پایین درو برات باز کنم، اما از جایی که آسانسور بدون برق کار نمیکنه، نشد خیلی سریع خودمو به تو برسونم.»
نشستم کنار دایی و پرسیدم: «چرا گوشیتونو جواب ندادین؟! قلبم اومد توی دهنم از نگرانی!» دایی دست زد سر شانهام و با خنده گفت: «خیلی شرمندهتم. بس که درگیر پخت کیک بودم، اصلا صدای زنگ گوشی رو نشنیدم.»
دست دایی را گرفتم و گفتم: «پاشین داییجان! مجازات کسی که صدای زنگ گوشیشو نشنوه اینه که باید ۷ طبقه برگرده بالا!»
دایی دستم را گرفت و همانطور که دوشادوش هم بالا میرفتیم گفت: «دیدن شما بچهها سراسر پاداشه، نه مجازات!»